#اخرین_روز
سلام...
یه مدته حسش نیست..
حس نوشتن
حس خاطره تعریف کردن
حس هیجان دادن ب روزام
کلی مطلب اماده انتشار دارم ولی حس منتشر کردنشون نیست
کلا حس هیچی نیست
امروز اخریش بود...
اخرین روز دبیرستان
اخرین روز دانش اموز بودن
اخرین روز دیوونه بازی با ی مشت دختر خلوچل تره خودت
اخرین روز حرص دادنو دیونه کردن معلمات...
بلاخره تموم شد
12سال از روز اول مدرسه میگذره
از روزی که با کلی ذوقو شوق کتاب بخوانیم بنویسممو باز کردم...
بابا...آب داد
تق تق تق تق بر در زد
بابا از بیرون امد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری اورا بوسیدم
بابا امد نان اورد
با لبخندش جان اورد
با او روشن شد خانه
او شمع و ما....پروانه
11ساله حفظمش:)
بچه که بودم همیشه واسه بابام میخوندمش
هرروز
بابا میخندید
من میخندیدم
مامانم میخندید
اون موقه چی میفهمیدم از سختیا
از مشکلات
از این دنیا
مشکل من اینه خاطره ها خیلی سخت از ذهنم پاک میشن
خیـــــــلی سخت
خیلی...
ولی فکر میکنم دل کندن از دبیرستان زیادم سخت نباشه...هوم؟
روزای 18سالگیم دارن سنگین میگذرن
امروز دوستم میگفت تو100سالتم که بشه بازم اخلاقت همینجووری بچگونه و بانمک میمونه
ولی من احساس میکنم دارم بزرگ میشم...
بزرگ شدنمو دوست ندارم
سنگینیه این روزامو دوست ندارم
تنهاییمو دوست ندارم
چشم انتظاریمو دوست ندارم
هعییییییییییییی
وای چقد حرف زدم
=))))))))
دلم ی پست فان میخااااااد
ولی حس فان نوشتنم ندارررررررررم
چ وضیه هااااااااااا
- ۹۵/۰۲/۰۷