~*dailydairy*~

بهش میگن خاطره...

بهش میگن خاطره...

:)
با تشکر از بیان عزیز که به وب قبلیم گند زد
ولی ازونجایی ک اینجانب خیلی ارادم زیاده
همه مطالب وب قبلیمو میزارم اینجا
و با قدرت ادامه میدم😂😂😂😂

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۷/۰۳
    :|
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۲ تیر ۹۵، ۲۱:۴۴ - ✖پرنٌس‍‍ِــ‍‍pгคภςєςــسٌ .✖
    اخی

آرامش_دلم_را_جای_دگر_نیابم

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

دسته منو بگیر..

حالم جهنمه...

از حس هرشبم...

هرچی بگم کمه...

بغضم غرورمو...

یاری نمیکنه...

این گریه ها برام

کاری نمیکنه....

هرشب....دلم دریای آتیشه...ازین بدتر مگه میشه...حال هیچکی تو دنیا

بدتر از حال من نیست...

.

.

.

.

.

.

رفتم که از سردرگمی نجات پیدا کنم...بدتر سردرگم شدم

رفتم که آروم شم...بدتر بهم ریختم

رفتم که آدم بهتری شم...ولی فهمیدم من اصلا آدم خوبی نیستم که بخوام بهتر شم...

هنوز کلی راه دارم...

هنوز راه نیوفتادم...شاید در حد استارت ماشین...که اگه ولش کنی راه نمیوفته...

رفتم راهیان نور

رفتم که دوباره بشینم رو خاک شلمچه و چشمامو ببندمو غرقه آرامش شم...و شُدم

ولی الان با اینکه هنوز۲۴ساعت نگذشته دارم از دلتنگی جون میدم...

دلم میخاست تا آخره عمر بشینم اونجا

تا آخره عمرم نفس بکشم هواشو...

من دلم شلمچه میخاد...

دلم نمیخاست بیام اصفهان...

دلم طلاییه رو میخاد...

دلم یادمان عملیات ۵رمضانو میخاد...

دلم اردوگاهمونو میخاد...

دلم حرفای آقای شفیعی رو میخاد...

دلم میخاد بازم برام حرف بزنه و آروم آروم گریه کنم...

دلم میخاد بازم بم بگه با این چادر داری دل میبری از حضرت زهرا...داری دل میبری از شهدا...مثه فرشته ها شدی...

دلم میخاد بازم بگه تو دعوت شده یه شهدایی...بگه الان اومدن استقبالت...الان اومدن و بت لبخند میزنن...خوشحالن که اینجایی..

دلم نسیمه پر سوزه این چند روزه رو میخاد...

من دلم آرامش اونجارو میخاد...

این رسمش نیستاااا

بعده این همه آرامش دوباره با نشستن تو اتوبوس موقه برگشتن غم دنیا بریزه تو دلم...

قرار نبود اینهمه دلتنگ باشم...

قرار نبود انقدر بهم بریزما...

دیدین آدم دم غروب یا شب که میره بهشت زهرا چقد میترسه؟؟

از مرده ها و از قبرا...

ولی فک کن...

من دم غروب وسط بیابون بین یه مشت سگ ولگرد واسه خودم راه میرفتم اونم بدون کفش...

منی ک از ده کیلومتری یه سگ رد نمیشدم....!!

چی باعث این آرامش شد؟؟

چی باعث شد تو هوای تاریک و بیابونه شلمچه بین ۱۰تا سگ و به فاصله نزدیک قدم بزنم و خیلی آروم زل بزنم تو چشمای سگه و لبخند بزنم؟؟؟

چی باعث شد چشمامو ببندمو بدونم کسی یا چیزی قرار نیست تو اون مکان بم اسیب بزنه...

بدونم این سگا کاری بامن ندارن

حتی وقتی وحشی میشدنو صدای واق واقشون نزدیک میشد ب گوشم هم چشامو باز نکنم...

فقط نفس بکشم...

فقط نفس...

چرا شلمچه انقدر خاصه؟؟؟

چرا من انقد خودمو بی ارزش میدیدم دربرابر این خاک...؟

چی باعث میشد بی دلیل اشک بریزم...!!؟

چرا انقدر بوی خاکش خوب بود؟؟

 

بعضی روایتارو که میشنیدم از راویا از خودم شرمنده میشدم...

اونا کجا و امثال من کجا...

به مامانم گفتم برام چادر بخره...

درسته خیلی سخته...

درسته خیلی چیزارو باید رعایت کنم ازین به بعد...

درسته کار آسونی نیست...

درسته چادر قداست داره...

ولی میخام...

دلم پاکیه چادرو میخاد...

دلم میخاد منم خوب شم...

منم حضرت زهرارو خوشحال کنم...خداروخوشحال کنم...

دلم میخاد پاک باشم...پاک بمونم...

ولی نمیدونم چجوری...

نمیدونم چجوری این حسو حال عجیبم رو نگه دارم

نزارم ازم دور شه

نزارم این دلتنگی برطرف شه...

دلم بهانه ای میخواهد...

برای خوب بودن...

برای خوب ماندن...

.

.

.

.

.

.

واسه همتون دعا کردمااا

^___^

حالا این پست تحولینگم بود

اتفاقایی ک افتادو اگ تونستم مینویسمو تو پست بعدی میزارم

اگ نتونستم بنویسمشونم در همین حد بدونین ک کلییی خوش گذشتو کلی خندیدیم^___^

  • ~*FaTemE BaNoOoOo*~ --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">